نتایج جستجو برای عبارت :

افسردگی چیست و من چه کار می‌توانم بکنم؟

دل بکنم کجا روم؟طفل منم کجا روم؟جمع کنم بساط خویشاز وطنم کجا روم؟زاده‎ی این زمین منمحافظ سرزمین منمشادی‎ام از نشاط اوبا غم او غمین منمدل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟روح و روان من وطنصاحب جان من وطنواژه‎ی ناب نام اوستورد زبان من وطندل بکنم کجا روم؟از وطنم کجا روم؟پاره‎ی تن: وطن وطنمادر من: وطن وطنشعله‎ فکنده در دلمعشق کهن: وطن وطندل بکنم کجا روم؟ از وطنم کجا روم؟شمع وجود من وطنبود و نبود من وطنعنبر و عود من وطنخاک سجود من وطندل بکنم کج
الف.
 سلام.
  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و م
چه حکمتی است که وقتی یک کاری را فقط یک روز انجام نمی دهم،دیگر نمی توانم عین گذشته آن کار را بکنم.البته باید عادت کرده باشم ولی همین عادت را هم دوسه روز اگر انجام ندهی احتمالا فراموش خواهیم کرد.
هرچند که این جمله هم درست است: عادات دیرینه سخت جانند،حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.
رونده به سوی نمیدانم ها :)
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
 به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .
آن مرد
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
این روز ها همه انگاری از دستم شاکی هستند. می ‌گویند بابا تو که اینستات دی اکتیوِ تلگرام‌تم هر چند روز یک بار آن‌لاین میشی و جواب تلفن‌م نمیدی و بیرونم که میگی وقت نمی‌کنم بیای پس ما چه جوری‌ پیدات کنیم؟!
این روز ها دقیقا شده‌ام یک تکه از یک پازل هزار تکه که گم شده‌ام، یکی باید  بردارتم بچسباندم کنار تکه های دیگرم که در کنارشان معنا پیدا کنم. شاید هم خودم باید در جستجوی ۹۹۹ تکه ی‌گم شده ی دیگر باشم.!لااقل این را مطمئنم که در مجازی‌ها و دنی
یه جوری شدم انگار می‌خوام همه کار بکنم ولی همزمان نمی‌خوام هیچ‌کار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم 
امروز آخرین روز از برج زیبایم، آبان ماه بود
و من در سگ اخلاق ترین حالت ممکن خودم بودم
پاچه‌ی همه‌رو از دم گرفتم
حوصله‌ی خودمم نداشتم
نمیدونم چرا
واسه اینکه آخر آبان شده یا شایدم تو دوره باشم
ولی نه، دوره که نمیشه. اصن در توانم نیست
ولی حالم خوب نیست
دلم پر میکشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش
اینم که شد دیالوگ فیلم
ولی به هرحال
من حالم بده
خوب نیستم
دلم تنگ شده
تنگ میشه
واسه آبان
واسه زندگیم
واسه ماه قشنگم
کاش یه جایی داشتم برم یه دل سیر
یه دل
خب اون قدرها هم بد نبودم دوی 540 متر در 2 دقیقه و 25 ثانیه :)
به نظر که عالیه . از دور دوم که تا نصفه هاش رفتم به بعد شروع کردم به استارت زدن و فشار رو زیاد کردم وقتی دور دوم تموم شد و میخواستم برم دور سوم همه گفتن :
+چرا استارت زدییییییییییییییییییی؟
من میدونستم دیر میرسم با این وجود سعی کردم که همه توانم رو بذارم تا نصفه دور سوم همه چی خوب بود ولی دیگه واقعا کم آوردم و یک پیچ مونده بود . پاهام واقعا خسته بودن و نمیتونستن تکون بخورن اما با قیافه ای عصب
من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گریه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه می کنی؟ به جای موهایم، چه را نوازش می کنی؟ به جای دست هایم، چه چیز را می گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه...
مبلغ 400هزار تومان دستم رسیده که نیت کردم هدیه به امام حسین(ع) بکنم برای امور مربوط به گرامی‌داشت ایام محرم و قیام عاشورا.
امروز به این فکر می‌کردم که این پول را صرف غذا و خوردن در هیئت‌ یا مسجدی بکنم؟ یا کار بهتری هم می‌شود نمود؟ اگر فکری به ذهنتان رسید، بنده را بی‌نصیب نگذارید. متشکرم.
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
انسی زیر لب زمزمه می کند :
 «   زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آیینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گزین کند . »
شاملو گفته اینا رو ...
یکی گفته که می دونسته خیلی چیزا رو...
یادم باشه که باید بجنبم هر کاری باید بکنم، بکنم...
گورپدر اونایی که نمی فهمند... گور پدر اونایی که حسودند ... گور پدر اونایی که هیچی نمی دونند ولی ادعاشون گوش فلک رو کر کرده...
خیلی کم دارمت اندازه ی یک جسم که جان را اندازه ی یک ماهی که آب را در حالی که هنوز بی او زنده ام دیگر چه انتظاری از من دارید یک انسانم اما اندازه ی مورچه هم قدرت ندارم مورچه تا به مانعی بر می خورد سریع مسیرش را عوض می کند کاری که من سال هاست نمی توانم , نمی توانم #الهام_ملک_محمدی
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد می‌دهد. نمی دانم چه می‌خواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم می‌کنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، ... 
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما...
دیر میشود، حس می‌کنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من می‌گوید ناچارم.
دلم می‌پیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم... 
کاش ملجایی
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :1 . به همه نمی توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
دوستم با من تماس می‌گبرد. از ناراحتی من از خودش می‌گوید، کمی خسته جمله‌ها را کنار هم می‌چیند و دلایلی از کارهای گذشته‌اش می‌آورد. شرم خاصی در حرفهایش هست. هیچوقت بلد نبوده است که معذرت خواهی کند همیشه و از دوران راهنمایی که یادم می‌آید همین بوده است. همیشه تو خودت باید عذرخواهی را از لحن بیان و حرفهایش متوجه شوی. از این موضوع دیگر فاصله می‌گیرد و شروع می‌کند به بیان دردهایی که داشته است.
می‌گوید نگاهم کن من اینقدر زیر فشارم که دیگر نمی‌
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
 
 امروز داشتم فکر میکردم که اگر مثلا چراغ جادو داشتم چه آرزو یا آرزوهایی میکردم .
اولش فکر کردم یک آرزو برای حال و روز بشر بکنم . به هر چی فکر کردم گفتم نه بذار یک ارزوی بزرگتر و مهم تر بکنم . هر چی پیش رفتم دیدم لیست بدبختی های بشر خیلی بلند بالاست . آقا غوله فوقش بگه 3 تا آرزو بکن !
پس سعی کردم خودخواه باشم و فقط به خودم و عزیزانم فکر کنم .
تنها چیزی که در مورد خودم یادم اومد این بود :
 
شب ها راحت بخوابم .
جان مادرت نگو نمیشه !
 
 
 
زهرای بابا سلام
عیدت مبارک
امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد
دو تا سوال پیش میاد:
اولا چه چیزی تعیین کنندهء دوستی و دشمنی آدم ها با ماست؟ تصورات ما دربارهء آنها یا رفتارهای خودشان؟ با در نظر گرفتن اینکه تصورات ما می تونه اشتباه باشه می تونه تحت تاثیر اطلاعات غلط محیط یا بی توجهی خودمون باشه. 
 ثانیا این رفتاری که با ما کردند مسلمان با مسلمان میکنه؟ من هیچی؛ اگر انسانند لابد وجدان دارند، اگر مسلمانند لابد خدا و دین دارند، آیا وجدان انسانی یا خدای مسلمانها گفته بود حق دارند با مسلمان دیگری نه، با آدم دی
   بُگذار مرا  ، که  با  غمم  سر بکنم
       بر حالِ د لم  ، چاره ی دیگر بکنم
           رفتی و دوچشمِ من پُر از اشک شده
                 فِقدانِ  تو را    ،  چگونه  باور  بکنم ؟
 
                                                  شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
  
روز و شب دارم سخت و جدی کار می‌کنم، آنقدر که همه زندگی‌ام شده چک کردن مداوم ایمیل‌های کاری. سه هفته می‌شود که در خانه‌ام و به جرات می‌توانم بگویم در تمام عمر کاری‌ام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماس‌ها و ایمیل‌ها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عم
   بُگذار مرا  ، که  با  غمم  سر بکنم
   بر حالِ د لم ، چاره ی دیگر بکنم
   رفتی و دوچشمِ من پُر از اشک شده
   فِقدانِ  تو را ، چگونه  باور  بکنم ؟
 
                                    شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
  
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیتلز. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و... باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
دلم میگیرد از روزی که می گیردسراغم را ولی دیگر نمیخواهم ببینم چشم هایش راهمان چشمان بی همتا پر از عشق و پر از گرما در آن دوران که بی پروا چه خوش بودیم اما رفتدلش را دیگران بردندولی آن روزدلم میگیرد از آن روز همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت راولی دیگردگر من را نخواهی دید نخواهی داشت مرا از دور خواهی یافت فراز قله ها در جستجوی بیشتر هافقط بالاترین ها رانشان کرده وَ میپویم وَ میجویم در آن لحظهدر آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یارکه
#محمود_درویش می فرماید:
من آن عاشق نگون بختم
که نه می‌توانم سوی تو بیایم 
نه می‌توانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده‌ است.
+اینکه میگه نمی‌تونم به خودم برگردم نکته‌ مهمی هستش، آدم بعد از آشنایی با بعضی‌ها نمی‌تونه به خود ِ سابقش برگرده، حتی دلت برای آدمی که قبلا بودی هم تنگ میشه اما کاریش نمیشه کرد، به قول حضرت #حافظ:
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
عادت
 
 ﺳﻴﺎوش ﻗﻤﻴﺸﻲ 6/8        
 
[ Em – B7 – Em ] 
 
Em                          D                               G                                            Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم           یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم

Em                    B7                                     Em                             B7         Em
 هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم                      بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
                                                     
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و می‌توانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفته‌ام، نمی‌توانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمی‌توانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمی‌روم، نمی‌توانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمک‌کردن و در
چرا نمیتونیم از حداکثر توانمون بهره ببریم؟!چرا نمیتونیم نهایت تلاشمون رو کنیم؟!
همیشه زمان هایی رو داشتیم که با خودمون بگیم؛بایدبیشتر تلاش میکردم.باید بیشتر سعیمو میکردم.میتونستم بیشتر تلاش کنم.باید وقت بیشتری روش میگذاشتم‌.
حالا من دقیقا در نقطه ی قبل از این جملات قرار دارم.با وجود اینکه میدونم که ممکنه در آینده همچین جملاتی رو استفاده کنم،چرا باز هم طبق همون روال قبلی دارم پیش میرم؟!چطور میتونم واقعا با آگاهی نهایت تلاشم رو بکنم؟
دارم
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی می‌کردم، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمی‌گیرد. حواسم جمع نمی‌شود به کار. دل نمی‌دهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدم‌ها می‌توانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدم‌هایی که می‌توانم ساعت‌ها در سکوت تماشایشان کنم، می‌توانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. می‌توانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدم‌هایی که نگاهشان می‌
سلام هیک عزیزم. 
حالت چه طور است؟
از آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، دقیقا یک ماه می‌گذرد. زیاد است نه؟ یادم نمی‌آید تا به حال این همه بین نامه‌ها فاصله افتاده باشد.
مقصر تو نیستی هیک، تقصیر من است. این زمان را احتیاج داشتم که با خودم و احساسم کنار بیایم. هیک، من هنوز نمی‌توانم حسم به تو را نام‌گذاری کنم. واقعا نمی‌توانم. 
حتی چند روزی دیگر نمی‌خواستم برایت بنویسم. می‌خواستم فراموشت کنم. اما نتوانستم.
فکر کردم، با خودم گفتم صبر می‌کنم. من ک
ولایت اهل بیت علیهم السلام و برائت از دشمنان ایشان شرط اصلی شناخت خداست
ثقة الاسلام کلینی قدس الله روحه الشریف روایت کرده است:
۱- الحسین بن محمد، عن معلى بن محمد، عن الحسن بن علی الوشاء قال: حدثنا محمد ابن الفضیل، عن أبی حمزة قال: قال لی أبو جعفر علیه السلام: إنما یعبد الله من یعرف الله، فأما من لا یعرف الله فإنما یعبده هكذا ضلالا قلت: جعلت فداك فما معرفة الله؟ قال: تصدیق الله عز وجل وتصدیق رسوله صلى الله علیه وآله وموالاة علی علیه السلام والا
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
از جر و بحث ریزی که دیشب با علی سر انیمیشن تبلیغاتی‌ای که ساخته بودیم داشتم، به دوتا نتیجه مهم رسیدم. یه دونه‌اش رو از قبل می‌دونستم: این که من در برخورد با بعضی آدما و رفتارهاشون، احساسی برخورد می‌کنم که به ضرر خودم تموم می‌شه آخرش.این جور مواقع می‌تونم چندتا کار بکنم: بنویسم برای خودم که چه حسی داشتم و.. این که فرض بکنم یه نفر دیگه این پیام رو به من داده. آیا همچنان همون حس قبلی و جواب قبلی رو بهش می‌دم؟ و تلاش کنم برای خودم برداشت خودم از
نمی توانم حالم را تبدیل به کلمه کنم. دلم خون است برای خون های ریخته شده برای به دست آوردن کمترین حقوق ممکن یک انسان. برای فریادهایی که تنها اسلحه ی مردم بود و در گلو خفه شد... نمی توانم از عمق دردی که دارم بنویسم فقط باید ثبت کنم این حرف ها را برای اینکه یادم بماند ما مردم ایران زمین، روزهای شانزدهم تا هیجدهم آبان 98 خشمگین ترین و امیدوارترین مردم دنیا بودیم...
می‌دانید یک نقاش کی می‌فهمد که نقاشی‌اش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظه‌ای که همه چیز به نظرش تمام شده و بی‌نقص می‌آید. همان لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظه‌ای که می‌بیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خراب‌تر می‌کند. در عالم نقاشی اما یک لحظه‌هایی هم هست که می‌دانی کار تمام نشده، می‌دانی یک جای کارت می‌لنگد اما باز هم نمی‌توانی چیزی از خود به نقاشی‌ات اضافه کنی. نمی‌دانی مشکل از کجاست. نم
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدم‌ها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمی‌توانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آورده‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند؟
چرا بقیه خیلی نمی‌توانند درکم کنند؟
چرا نمی‌توانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم می‌کنند؟
همچنان فکر
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار دایی‌ام، با هم‌دیگه وبلاگ ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ول
سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. اولین وبلاگم رو من و دایی‌، با هم دیگه ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده :دی ) باعث شد که رمزش رو
تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت،  درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!   
بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟    
عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟  دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم.  تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش".. پس خودت چرا نیستیییییییییییی........!؟
خ
الف. سلام.  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد... قلب‌م ا
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
شناخت تاریکی خود ، بهترین روش برای کنار آمدن با تاریکی‌های دیگران است
حقایقی وجود دارند که در آینده به حقیقت می‌پیوندند. حقایقی نیز درگذشته حقیقت داشته‌اند. و دیگر حقایقی که در هیچ دوره‌ای حقیقت نداشته و نخواهند داشت
تمام تاریخ بشر در حکم نقطه ناچیزی در فضاست و نخستین درس آن فروتنی است
من نمی توانم به هیچ کس چیزی یاد دهم ، فقط می‌توانم آن ها را وادار به فکر کردن کنم
معلومات، کشف تدریجی نادانی خودمان است
ادامه مطلب
در وبلاگم عمیقا احساس خلا و خطر و ناامنی میکنم نمی توانم اینجوری بپذیرمش..چیزی کم دارد و یا زیاد دارد! میدانم چه کم یا زیاد دارد اما نمی دانم باید چگونه قلب مشکل را هدف بگیرم..این وبلاگ من نیست!دیگر احساس تعلق به ان ندارم! مدتی میشود دیگر در بیان راحت نیستم(درست از همان موقعی که ان کلاغ های مسخره پایشان به وبم باز شد!همان عکس ابی را میگویم هیچ وقت با رنگ ابی ابم در یک جوب نرفته ..هیچ وقت!) ..وبلاگ من باید بی روح باشد ..دیگر محیطش سرد و خسته کننده و
اکورد عادت از سیاوش قمیشی


ریتم : 6/8
Em                             D                        G                                         Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم ... یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم
Em                        B                    Em                           B          Em
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم ... بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
Em                      D                            G                                Em
انقدر ظر
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
غزال من
 یکشنبه ۲۷ فروردین ۵۱
گلهای سرخ لاله از خاک سر بدر آورده بودند و فرا رسیدن روزهای شادی بخشی را به جهانیان پیام می دادند.بهار با تمام شکوه و عزتش فرا رسیده بود. و من فارغ از هر اندیشه و خیال همانند پروانه های سبک بال به هرسو سر می کشیدم. سعی و کوشش داشتم که از تک تک روزهای بهار حداکثر استفاده را بکنم.
بوی شکوفه ها، رنگ لاجوردی آسمان، آوای دل انگیز پرندگان در سحرگاهان، وزیدن نسیم ملایم و زمزمه ی آبشار هر کدام به نوعی برایم شادی بخش و لذت آ
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی! 
انجامش می ده
رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که
گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم
رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست
گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه
رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!
و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی ا
بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
کتاب نمی توانم بمیرمشاعر: پریا تفنگ ساز

گفتی بهار پنجره روشن شدگفتی نسیم شب به تپش آمدرویای منسر انگشتان تو بود که باد را می نواختکه فصل را می بوییدمن به دنبال معجزه بودمچیزی شبیه به فراموشیشبیه به سکوتگفتی سلامو من کلمه ای برای پایان نیافتم.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
سلام
 تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 
 
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
بزرگترین لذت توی دنیا 
انجام دادن کاریه که دیگران بهت میگن که «نمی تونی»
ولی وقتی که بری اون کارو انجام بدی احساس میکنی به اون کار قالب شدی و
  روشونو کم کردی 
یه حس فوق العاده بهت دست میده 
که غیر قابل وصفه....
من شخصیتم جوریه که اگه بخوام کاری بکنم  کسی بهم بگه که تو نمی تونی و فلانه و بهمانه برعکس اون حرفاش انگیزم برای انجام دادن اون کار بیشتر میشه
البته برای انجام کارای مثبت و....
حالا دقیقا میخوام کاری بکنم که بقیه میگن که توان انجامشو ندارم
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
   فاجعه درست از آن لحظه‌ای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر می‌رسند، نه؟)‌ کسی نیست که بتوانم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم. همین‌ها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا می‌نویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمی‌توان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور می‌خواهم بگوی
به نام خدازمانی معتقد بودم برای رسیدن کافی است قدم اول را بردارم. کافی است شروع به رفتن برای رسیدن بکنم. موفقیت را ثمره بی چون و چرای تلاش می‌دانستم و اطمینان صد در صد داشتم که اگر همه تلاشم را بکنم به مقصود خواهم رسید‌. فکر می‌کردم اگر وقت و انرژی کافی صرف کنم و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکنم، آن اتفاق که باید می‌افتد.اما بعدها فهمیدم، رفتن همیشه به رسیدن منتهی نمی‌شود! حاصل همیشگی تلاش بسیار، موفقیت نیست! متوجه شدم وقتی با انگیزه و توکل
چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌
1- اگر هیچ‌کدامتان هنوز از اینجا رد می‌شود، برایم یک راه ارتباطی با نیوا کامنت بکند لطفاً. آی‌مسیج ندارم. ایمیل شاید؟
 
 
2- خوابم نمی‌برد و باید بخوابم، چون لازمه‌ی شغلِ مورد علاقه‌ام همیشه دانش‌آموز بودن است، حتی وقتی که دانش‌آموز نیستی. متاسفانه یا خوشبختانه آدم‌های دور و برم اینقدر نو شده‌اند که نمی‌دانم بروم به چه کسی بگویم در این مدرسه‌ی جدید- که آنوشا هیچ خاطره‌ی خوبی از درس‌خواندن درش ندارد- غزلیات سعدی درس خواهم داد تا بخندد
هرچند تو وضعیت الانم کارای خونه رو انجام دادن خیلی برام سخته اما باز ترجیحش میدم به کار بیرون :/وقتی همه کارامو انجام میدم اینقدر حالم خوب میشه ذهنم مرتب میشه!!! و اینکه دیگه خوابم نمیاد :))
قرار بود امروز اولین روز بعد از تعطیلات برنامه سال ۹۸ رو بنویسم که به لطف فسقل بچمون هنوز وقت نکردم هیچ کاری بکنم 
اما قطعا تا اخر شب انجامش میدم ^_^
خیلی خوب میشه اگه اول هرسال اهدافتونو بنویسید و کارایی که میخواین تو اون سال انجام بدین و اخر سال که نیشه یه ن
ایندفه پر انرژی اومدم ، خوشال اومدم، شاد اومدم
هر قدر غر زدم ، هر قدر ناشکری کردم کافیه:)))))

خب مسبب حال خوبم داداش ک هست عجیییب حالمو خوب کرد با حرفاش ، چقدر منو امیدوار کرد به آینده و فهمیدم چه بهتره که تمام اون تلاشیو که قرار بود برا رسیدن به چیزی که دوسش ندارم بکنم ، الان صرف خودم و رشته ی مورد علاقم بکنم 
حالم خوبه و یکم ناراحتم بخاطر اون دو سه تومنی که الکی الکی خرج کردم و پولمم بر نمیگرده وووو بشدت عذاب وجدان گرفتم:))))
حالم خوبه چون تمام چش
نمی فهمم چرا تمام اشتباهات متن هایی که توی وبلاگم می گذارم درست بعد از انتشار به چشمم می آد 
مثل آخرین نوشته ام خیلی لذت بخش است نظاره گر تماشای تازش آب :/ ینی اگه هزار بار هم پیش از انتشار اون متن رو بخونم محال اشتباهاتم به چشمم بیان شما رو نمی دونم من که این جوری ام می نویسم و انتشار و ذخیره و می نویسم بعد میام دوباره می خونمش و می زنم تو سرم...:/
گاهی وقتا این قدر اشتباه داره که کلا پاکش می کنم ،متنرو ویرایش می کنم بعد می گذارمش چون من یه جای دیگ
من یه دوستی دارم که سنش بالای چهل سال شد و ازدواج کرد و میخوام داستانش رو براتون تعریف بکنم و یک نقدی هم هست به دختران و پسرانی که راحت درباره سن ازدواج نظر میدن و به جوان 27 ساله هم میگن تو سنی نداری! (اتفاقا به نظر من 27 ساله هم زیاده) به 40 ساله هم میگن تو سنت کمه هنوز! به 35 ساله هم میگن تو هنوز جوانی! بگذریم!
این دوست من تا 41 سالگی زندگی مجردی خیلی شادی داشت، وضع مالیش زیاد مناسب نبود، میگفت دوست دارم ازدواج بکنم ولی خب شرایطش زیاد خوب نبود از خوا
یه‌مدت آدم به این فکر دخیل می‌بندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرف‌های ناگفته‌ی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق می‌کند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس می‌کنم یک جو ارزش در زندگی‌ام جریان ندارد یا حتی نمی‌توانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمی‌توانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمی‌شود و باید به حال ای
یک بخش از رفتارهام و حس های درونیم ، هنوز قد همون
فروغِ نه ساله‌ ان.
سعی دارم قایمشون بکنم ، چیزی رو به زبون نیارم و بتونم جلوی اشک هام رو پیش بقیه و اطرافیانم در لحظاتی که برام سخت و غمگینن ، بگیرم . 
اما از پسش برنمیام و نیومدم !
و خب پذیرفتم خودم رو ؛ همین شکلی ...
با همین گریه های یهوییم ،ناراحت شدن هام، زود رنج بودنم ، دلتنگی هام ، اینکه نمیتونم وقتی از دست کسی ناراحتم باهاش قهر کنم
و فوقش چند روز طول بکشه که بتونم ناراحتیم رو توی دلم قایم بکن
امروز بعد از مدت ها که از خرید این کتاب میگذره تصمیم گرفتم برم سراغش و شروع کنم به خوندنش
یادمه اولین بار که تعریفشو از دوستم شنیدم با چه ذوق و شوقی خریدمش ولی انقدر همه چی قاطی پاتی شد که خوندنش از سرم افتادحالا که تقریبا به آخرای کتاب رسیدم میخوام براتون بخشی از کتاب و بزارم فقط قبلش یه خلاصه بگم ازش که اگه شما هم مث من دوسش داشتین برید بخونیدش
داستان درباره ی دختری به اسم ورونیکاست که به دنبال مرگ میره اما زندگی رو پیدا می کنه
ورونیکا خودکش
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما می‌کنم، نباید آهنگ صدایت را به‌یاد بیاورم اما می‌آورم، نباید لبخندت گاه و بی‌‌گاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما می‌گیرد. چرا این‌گونه زنده‌ای در من؟ هر شب فغانم به آسمان می‌رود از دست خاطراتت. نمی‌توانم فراموشت کنم، نمی‌توانم دنیا را بدون تو به‌یاد بیاورم، نمی‌توانم به دست‌هایت فکر نکنم. دارم دیوانه می‌شوم بدون تو؛ دارم کم می‌آورم، دارم هلاک می‌شوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کرده‌ام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند که به تنهایی نمی‌توانم از پسش بر بیایم، به آن‌ها پیام می‌دهم و همین بودن‌شان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریه‌هایم بازگردد. اما بازهم گمان می‌کنم که همه چیز را نمی‌توانم به آنها بگویم. بعضی از حرف‌ها را، فقط می‌توانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر می‌کردم که تجربه‌های حدی می‌توانند بسیار مفید باشند. حالت‌ه
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
دانلود آهنگ جدید شاد و عاشقانه با نام اروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم از امیر عظیمی با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang arome jonam asheghe divone manam mage mitonam az eshghe to del bekanam az Amir Azimi
دانلود آهنگ آروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم امیر عظیمی
آروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم
امیر عظیمی قطعات خود را با سبکی خاص و جدید با تلفیقی از موسیقی سنتی و موسیقی محلی و موسی
بسم الله الرحمن الرحیم
الان در حال مطالعه ی مقدماتی برای نگارش  کتابم هستم انقدر مشغول بودم و غرق در مطالعه بودم که اصلاً گذرزمان را احساس نکردم. تا اینکه زنگ تلفن منزل به صدا در آمد و من متوجه شدم که چقدر از زمان گذشته است  بگذریم. چیزی که برای من عجیب است را برای شما بگویم. بعضی از مطالبی که مطالعه کردم اصلاً با اعتقادات و باورهای من و اطلاعات ذخیره شده در ذهن من مطابقت ندارد و این باعث پریشانی افکارم گردید هر چی که فکر می کنم میبینم که نظریه
ای کاش می توانستم اصلا با هیچکس ارتباط برقرار نکنم تا وقتی نیستند دل تنگشان نشوم. با دیدن علایقشان یا با هرچیز دیگری. دلم نمی خواهد چون از الان می دانم که نمی توانم دوام بیاورم. مثل حدیث که از برف متنفر شده. مادرش عاشق برف بود و این اولین برفی است که بعد از مرگش می بارد. هر چقدر هم که تلاش کنم مطمئنا نمی توانم میزان بدی حالش را برایتان توضیح دهم... حدیث داشت دیوانه می شد و ما نمی توانستیم کاری کنیم جز اینکه حواسش را با چیزهای دیگر پرت کنیم. حتی نمی
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید!اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید! اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
نام کتاب: #بوف_کور | نویسنده: #صادق_هدایت | #موسسه_مطبوعاتی_امیر_کبیر | ۱۲۸ صفحه.در اینجور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خودش، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، #نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر #هنرمند واقعی می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد..این احتیاج به #نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه ی اجباری شده بود. م
یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
شاید مثل اون هیزم‌شکنه شدم که هی نمی‌رفت تبرش رو تیز کنه.
برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این «رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردن‌ش کار من نباشه چی؟
ولی حالا سعی‌م رو می‌کنم.
یا سعی می‌کنم که سعی‌م رو بکنم.
ژوزیِ عزیزم
این روزها برای نوشتن هر چیزی تو را صدا می‌زنم و سعی می‌کنم که مونولوگ‌های ذهنی‌ام را تبدیل به دیالوگی با تو بکنم. حرف زدن با تو آنقدر خوب است که حتی وقتی پس از مطرح شدن مشکلات و مثل همیشه پیدا نشدن راه حل برایشان، باز هم حس می‌کنم گرهی از هزاران گره‌ی کلاف سردرگم زندگی‌ام با حرف‌های تو و یا اگر دقیق‌تر بخواهم بگویم، با صدای‌ تو باز شده‌اند.
این روزها مشکلم نوشتن است. توی سرم ده‌تا ایده می‌چرخد برای نوشتن و برای هر کدامشان ه
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
کاش یه تونل زمان پیدا کنم برگردم به سه چهار ماه پیش برم بیرون ساندویج کثیف بخورم 
دستمو تا ارنج بکنم تو دماغم 
هر کیو دیدم دست بدم باهاش
بعد بشینم انقدر صورتمو بخارونم که خون چکه کن ازش
....................................................................................
ﻭﻗﺘ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ «ﻣﺮﺩ» ﺎﺭ
ﻣﻨﻪ...!!!
 
 
 
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ
ﺧﺮ ﺎﺭ می‌کنه..!!!
واقعاً ــﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ....؟؟؟!!
حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذری
بی حوصله‌ترین آدم روی زمین ام...حالا که این روزها می‌گذره و رهگذران اخمالو به من چپ چپ نگاه می‌کنند . گاه دست‌های سیاهشان را از جیب های خالی خود درمی‌آوردند و درگوش بغل دستی‌شان نگه می‌دارند و در باب من پچ پچ می‌کنند. من آدم عجیبی‌ام آره آره ممنونم بابت یادآوری‌تان
حتما گوشه‌ای از ذهنم هک می‌کنم شما را. اما گذر که کنم شما را هم از یاد می‌برم.
راستی می‌دانستی که همین چند روز پیش با تبر زخمی‌ات کردم. یادم نمی‌آید شاید گوشه‌ای از جنگل پر
من نمی توانم صبر کنم تا از خواب بیدار شوم و یک استراتژی جدید ویدیویی ارائه دهم ، هنوز کسی نگفت که لباس خود را بپوشاند ، و آنها را به سمت طلوع آفتاب بر روی نیم هیبریدی یک اسب شاخدار ، نیمه ترکیبی سوار شدند. این یک مشکل بزرگ است. برای بسیاری ، ایجاد …The post نحوه ایجاد استراتژی YouTube برای سال 2020 appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2VO9qCL
مشاهده مطلب در کانال
خیلی نوجوان که بودم، ژیمناستیک‌کار بودم. آن‌روزها آرزو داشتم پاهایم 180 درجه باز شوند. شب‌ها درباره اش رویا می‌دیدم. روزها با فکرش زندگی می‌کردم و از مربی می‌خواستم به من تمرین اضافه بدهد. احساس می‌کردم بزرگترین کاری‌ست که می‌توانم بکنم تا من را به یک فرد خارق‌العاده تبدیل کند. خیلی تلاش کردم تا بالاخره اتفاق افتاد و در مسابقات مدرسه پاهایم 180 درجه باز شد و در اوج افتخار و شادی بودم.
پس از آن، بزرگتر که شدم، زندگی پیچیده‌تر و سخت‌تر شد
سلام
من یک پسر 30 ساله هستم، وضع مالی زیاد خوبی ندارم ولی یک خانه میتونم برای شروع زندگی جور بکنم، یک دختر در همسایگی ما زندگی میکنه که ایشون هم از خانواده فقیر هستند، من میخوام برم خواستگاری شون و بگم که من هیچ چیز خاصی ندارم، زندگیمون رو با هم بسازیم و ... اگه قبول کرد زندگیم ام رو شروع بکنم.
نمیدونم این ایده جواب میده یا نه، ولی من تا این سن تلاش زیادی کردم شاید نداشتن یک همدم و همدرک و همسفر باعث شد که نتونم به دستاوردهای زیادی برسم و نتونستم
در اتفاقاتی که برایمان پیش می آید و نتایجی که کسب می کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که می تواند خیال همه مان را راحت کند این است که هم ما و هم بقیه. 
 
ولی یاد گرفته ام که وقتی یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمی توانم بگیرم. پس ترجیح می دهم که اگر اتفاقی می افتد و یا چیزی پیش میاید حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بی شک
دانلود آهنگ حمید اصغری من بی تو + متن و کیفیت عالی
امشب می توانید دانلود کنید و گوش دهید به ترانه من بی تو با صدای حمید اصغری
Exclusive Song: Hamid Asghari – Man Bi To With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن اهنگ من بی تو حمید اصغری
من بی تو توئه بی من دیگه عاشق نیستیم
زندگی مارو عوض کرد مث سابق نیستیمبی تو حتی دیگه لبهام نای خندیدن ندارن
همه دنیا هم دستن تورو یاد من بیارنحالا تنها من بی تو چی به جز مرگ میشه
آرزو کنم نمیتونم با نبودت دلو رو به رو کنممگه میشه جز خود تو به ع
پیش نوشت: آخرین روز از 5 روز تنهایی در کلاردشت...
------------------------
 
این چند روزهی خودمو خالی کردم،هی پر شدخالی کردمپر شدخالی کردمو باز پر شدانقدر ادامه دادم تا به قدری خالی شدم که یه روز متوجه شدم ۱۲۴ دقیقه‌ست دارم مراقبه می‌کنم!انقدر ادامه دادم تا یه روز متوجه شدم بیش از ۱.۵ ساعته که دارم سنتور می‌زنم! بداهه!!
 
این چند روزبه قدر کافی خالی شدم...انقدر که ذهنم این خالی رو با توهم پر می‌کرد!صدای مبینا رو به وضوح از پشت تکستش می‌شنیدم!
 
حالا وقت ای
نون چارکی سه عباسی پنیر سیری دو عباسینون چارکی سه عباسی پنیر سیری دو عباسیآدم مفلس را چو من وا‌میداره به رقاصیشب که می‌رم توی خونه، اکبری به به می‌کنهقاقا می‌خواد نونش می‌دم می‌خوره و اه اه می‌کنهمی‌گه تا کی سر بکنم چادر نماز کرباسی؟روغن سیری چار عباسی پنیر سیری سه عباسیآدم مفلس را چو من وامی‌داره به رقاصیفاطی میون گهواره گشنشه عرعر می‌زنهمادر بچه‌ها می‌ره گهواره را سر می‌زنهمی‌بینه فاطی مشغول سرسری است و دس دسیشیر چارکی چار عبا
یک‌جا سهراب میانه‌ی جنگ «به خشم از جهان روشنایی ببرد». این منم. اگر در دنیای فراواقعی کمتر کسل‌کننده‌ای زندگی می‌کردیم، می‌دیدید که چشمانم در حدقه برمی‌گشت، موهایم در هوا سیخ می‌شد، چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شدند، آسمان را صاعقه می‌ترکاند و درختان پهن‌پیکر از گذر وهم‌انگیز طوفان می‌لرزیدند. روز رخت برمی‌بست و خورشید خاموش می‌شد و روشنایی از یاد جهان می‌رفت. 
من می‌توانستم جهان را نابود کنم. یک چوبدستی اگر دستم بود یا یکی از سنگ‌
 
به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.
آن م
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتاده‌اند و بهانه نوشتن هم داشته‌ام اما انگار هزار سال است از این‌جا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس می‌کنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفته‌ام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبوده‌اند. زندگی می‌گذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بی‌خوابی دست و پنجه می‌کن
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزن
من معلم هستمهر شب از آینه ها می پرسم :به کدامین شیوه ؟وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟غرق دریای تفکر بکنم ؟با تبسم یا اخم ؟با یکی بود و نبود ؟زیر یک طاق کبود ؟یا کلاغی که به خانه نرسیدقصه گویی بکنم ؟تک به تک یا با جمع ؟بدوم یا آرام ؟من معلم هستمنیمکت هانفس گرم قدم های مرا می فهمندبالهای قلم و تخته سیاهرمز پرواز مرا می دانندسیب هادست مرا می خوانندمن معلم هستمدرد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست ،من مع
چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان
صداها روز به روز نکره ترند.که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاح
دیر زمانی‌ است که تو را تماشا نکرده‌ام. فراموشی، بزرگترین رهاورد دنیای جدید است. لحظه‌ای هستی و به چشم برهم‌زدنی پاک می‌شوی. چنان که انگار هرگز نبوده‌ای. حال تو کجایی که در پس قرن‌ها، میان سیل هرروزه‌ی خبرها که نفس‌گاهم را بسته و جانم را آرام‌آرام می‌گیرد، از زیر گل و لای مصیبت‌ها، صدای تو را نمی‌شنوم؟دستت را کجا رها کرده‌ام کودک رنج‌دیده‌ی خواب‌های من؟ چه دشوار می‌شود ایستادن در هیاهوی خمپاره‌ها.  در خواب‌هایم دستت را گرفتم و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها